109 stories
·
11 followers

و سرانجام، نوشتن است که شفا می‌بخشد

1 Comment and 2 Shares
« دیگر این حس را ندارم که انگار عضوی از بدنم را قطع کرده‌اند. نه، تصحیح می‌کنم: این احساس که چیزی کم است از میان نرفته، هنوز این حس از میان نرفته که انگار از خود کاملم جدا شده‌ام، فقط به داشتن چنین حس و حال‌هایی عادت کرده‌ام؛ دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم این واقعیت تلخ را پذیرفته‌ام».
این را آقای پاموک نازنین دربارۀ تجربۀ ترک سیگار می‌نویسد. وقتی خواندمش با خودم فکر کردم هی تجربۀ هر فقدانی همین است، تو هرگز از یاد نمی‌بری، تو صرفا به آن نبودن، نیامدن، رفتن؛ عادت می‌کنی... عادت می‌کنیم و تلنبار شدن این عادت‌ها، نفس جان‌مان را می‌گیرد.
بعد خود پاموک انگار که بداند این مسیر ابتر است- این که به نبودن عادت کنی و با آن سیا‌ه‌چالۀ لعنتی کنار بیایی را عارضم- آخر نوشته‌اش می‌افزاید که نمی‌ترسد: « چون، چنان‌که می‌بینید، نوشتن- اگر که مایۀ شادمانی آدم باشد- دوای همۀ دردهاست».
روزگاری آدم خیلی عزیزی برایم نوشت که حضورش را خواسته‌ام تا بهانۀ نوشتنم شود. چنان این چند کلمه برایم سنگین بود که نشد جواب دهم آن چه باعث نوشتن شده، حضورش نیست، غیبت او است. که نوشتن سپر است برابر رنج، برابر تمام نیست‌ها و نبودها. این را آقای یوسا در مصاحبه‌اش با پاریس ریویو به بهترین شکلی گفته، آن آخرِ آخر، وقتی که ازش می‌پرسند چرا می‌نویسی و جواب می‌دهد چون اندوهگینم.
Read the whole story
paradoxi
3243 days ago
reply
چرا می‌نویسی?
WallArea
3248 days ago
reply
Share this story
Delete

از نگرانی در اومدن

1 Share
اسم اتاقتون رو بزارید نگرانی تا وقتی ازش اومدین بیرون خوشحال بشید
Read the whole story
WallArea
3249 days ago
reply
Share this story
Delete

فرسوده، بافت

1 Share

قرار است درباره‌ی بافت فرسوده بنویسم. به راحتی می‌شود درباره‌ی خودم بنویسم.

Read the whole story
WallArea
3249 days ago
reply
Share this story
Delete

چند روز در ارتفاع

3 Shares

یکشنبه است. گرمای هوا غیرقابل تحمل شده. از کولر ماشین به کولر خانه پناه می‌بریم. دیگر پدرها هم کولر را خاموش نمی‌کنند. مادرها هم گرمشان است. مهمانی‌ها برگزار نمی‌شوند. از هفته‌ی قبل قرار گذاشتیم به ییلاق برویم. کلاس همسرم در کل هفته تعطیل است. به علت ولادت امام دوازدهم شیعیان در سال 255 ه. ق و رحلت حضرت امام (ره) رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی در سال 1368ه . ش. چالش‌های دنیای اسلام تمامی ندارد. این مناسبت فرخنده و مصیبت جانسوز پشت سر هم قرار دارند. کلاس همسرم برگزار نمی‌شود. خودم بیکارم. فقط منتظر تلفن هستم که در این دوره و زمانه حتی روی قله‌ی دماوند هم می‌شود منتظر تماسی از گرگان بود. هوا گرم است. بنابراین وقت خوبی است که به ییلاق برویم. منتها سه روز است که داریم خرید می‌کنیم. اولین چیزی که خریدیم گوشت بود. قصاب وقتی متوجه مقدار گوشت مورد نیاز ما شد، دست‌های ما را بوسید و با ساطور مشغول رقص بندری روی ران گوسفند شد. با کارت بانک پدر همسرم، فروشنده‌ها به ما احترام می‌گذارند. لیست خرید فقط گوشت نبود. عدس، لوبیا، نان، ماکارونی، پنیر، مرغ، نان خشک، خرما، کره، عسل، میوه، لامپ، کبریت، دستمال، حشره‌کش، دارو و فلان. دارو آخرین خرید ما بود. در داروخانه کولر روشن نبود و پنکه بی‌هدف می‌چرخید. خودش هم می‌دانست کار بیهوده‌ای می‌کند. خیلی گرمم بود و در صف، از عرق، لباسم به تنم چسبیده بود. از مسئول داروخانه که این همه خسیس بود به شدت ناراحت بودم. متصدی داروخانه مرد جوانی بود که ریش پروفسوری داشت و پیدا بود از شغلش راضی نیست. به جای داروی بزرگسالان، شربت کودکان داد. سعی کردم با حوصله برایش توضیح بدهم ولی در گرمای جلگه‌ی مازندران، شورت آدم از رطوبت خیس می‌شود و چنین صبر و متانتی میسر نیست.

دوشنبه است. شب است و من در ارتفاع هستم. صبح امروز دیر بیدار شدیم. برنامه‌ی سفر در خنکای هوا بهم خورد. باید با کولر ماشین را خنکا می‌کردم. وقتی از شهر خارج شدیم به نظر می‌رسید سفر آغاز شده باشد اما خریدها تمامی نداشت. خیار، جارو، شیرِ آب و فلان. هر لحظه آماده بودم تا بزنم کنار. دلم می‌خواست سالها در کوهستان بمانم. باک بنزین را پر کردم. بنزین نزدیک بود شبیه تبلیغات سازمان بهینه‌سازی مصرف سوخت در صدا و سیما از باک سرازیر شود. آخرین بار هشت ساله بودم وقتی این اتفاق افتاد. پول بنزین را پدر همسرم داد و من هر چه اصرار کردم که نه قبول نکرد. هرچه ارتفاع ما از سطح دریا بیشتر می‌شد. کوه‌ها و ناهمواری‌ها خود را نشان می‌دادند. درختان کمتر می‌شدند و رطوبت از بین می‌رفت. هوا هنوز گرم بود و کولر روشن بود. چشم چپم به پرتگاه و چشم راستم به آمپر ماشین که جوش نیاورد. می‌توانستم سوار ماشینی باشم که با هر دو چشمم حواسم به جاده باشد ولی با ماشین‌های فرانسوی این اتفاق نمی‌افتد. امیدوارم هر چه زودتر از شرشان خلاص شوم. به نظرم روزی که خودروی آلمانی یا ژاپنی داشته باشم به سطح مطلوبی از خوشبختی رسیده‌ام. راه آسفالت تمام شد و به خاکی رسیدیم. همان ابتدا سینه‌ی ماشین کشیده شد روی سنگ و صدای آن قلبم را زخم کرد. هوا خنک شده بود، هنوز جاده خاکی بود و باید شیشه‌ها را بالا می‌کشیدیم تا خاکی نشویم. باید کولر را روشن می‌کردیم تا زیر آفتاب کباب نشویم. هیچ کس در جاده نبود. فقط خودمان بودیم. کارمندهای بیچاره باید تا چهارشنبه صبر می‌کردند و آنهایی که بچه مدرسه‌ای داشتند هرگز نمی‌توانستند از این تعطیلات استفاده کنند. اما من، می‌توانستم وسط هفته در یک روز غیرتعطیل به سفر بیایم. دانشگاهم تمام شده، خدمتم را کردم و کارمند نیستم. در حقیقت شغلی ندارم. به همه جا سرک می‌کشم تا شغلی پیدا کنم. نمی‌دانم چرا باید شغل پیدا کنم. نمی‌دانم چرا خانواده بدون شغل و درآمد معنی ندارد.

جاده‌ی خاکی تمامی نداشت. هر دست‌انداز و چاله، عمق زخمی را که به قلبم وارد آمده بود، بیشتر می‌کرد. حس مالکیت به ماشینی دارم که پدر همسرم برای ما خریده و پول بیمه‌ی آن را هم ماه قبل از همسرم گرفتم. خسیسی و گداصفتی در من نهادینه شده. مربوط به سی سال زندگی در سایه‌ی پدرم است. هیچ وقت با خیال راحت خرج نمی‌کنم و وسایلم را عمرا خراب کنم. حتی دوست دارم از آنها استفاده نکنم تا سالم بمانند. یک دمپایی آبی رنگ داشتم که از بس مواظبش بودم، هشت سال برای من کار کرد. در زندگی سه تا موبایل بیشتر نداشتم که سومی را وقتی همسرم گوشی جدید خرید از او گرفتم. حتی وقتی خودم کار می‌کردم و خارج از سایه‌ی پدرم حقوق می‌گرفتم هم می‌ترسیدم پولم را خرج کنم. در جایی سرمایه‌گذاری کردم که همه‌ی پولم از بین رفت. متاسفانه روزی هزار بار برای خودم تکرار می‌کنم که از این همه شبکاری و تنفس آلودگی چیزی برایم نمانده. چیزی نمانده جز سابقه‌ی کار و سفر به کیش. چیزی نمانده «الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ. ملول و با سحر نزدیک دستش گرم کار مرگ» حس می‌کنم همه‌ی دنیا به من نارو زده. دلم نمی‌خواهد با کسی کار کنم. آینده‌ی ایده‌آلم داشتن زمین و باغ است.

پدر همسرم نقاط مختلف کوه و جاده را برای من توضیح می‌داد. وقتی بچه بودند این مسیر را پیاده طی می‌کردند. با اسب و گاو و گوسفند. سفری که ده روز طول می‌کشید. باید خدا را شکر کنیم که شصت سال بعد این مسیر در سه ساعت طی می‌شود؟ قبلا آرزوی زندگی در گذشته داشتم اما الان حسش را ندارم. برق نبود. حمام نبود. بهداشت نبود و مردم به خاطر آپاندیس می‌مردند. در مسیر از روی دو پل گذشتیم. قبلا که این پل‌ها نبودند مردم از رودخانه رد می‌شدند. انگار در زمان خوبی به دنیا آمدیم. رسیدیم به یک سه‌راهی که دیدم تیرهای برق از آن جاده دارند می‌آیند و بقیه راه را با ما هم‌مسیرند. مادر همسرم نگران بود که در خانه‌ی گِلی به من سخت بگذرد. مدام سطح توقعات مرا پایین می‌آورد که منتظر چیز خاصی نباشم. و در عین حال به من امید می‌داد که سال بعد و پس از عروسی ما، بابا قرار است ساخت خانه‌ی جدید را شروع کند. برای ما عاشقای کوهستان خانه مهم نیست. وقتی به خانه رسیدیم ماشین را در تنها جای مسطح حیاط پارک کردم. جایی که باید چند روزی در آنجا می‌خوابید. وسایل خانه شامل فرش، لحاف، پتو و ظرف و فلان همه با نظم زیادی جمع شده بودند. آنها را ریختیم بیرون و داخل اتاق‌ها را جارو زدیم. دیری نپایید که تنم به خارش افتاد و شروع کردم به عطسه کردن. یکی دو سال است که صدای عطسه‌ام چند برابر شده. مثل همه‌ی پیرمردها اهمیتی به این صدای زیاد نمی‌دهم. همسرم هنوز به این صدا عادت نکرده و هر بار می‌ترسد و من هر بار از ترسش خنده‌ام می‌گیرد.

سه‌شنبه است. بیشتر از یک شبانه‌روز است که در این جا هستیم. در حقیقت خانه خیلی خوب است. راحت دویست سال قدمت دارد. در آن خیلی راحتم. یک اتاق ده متری و آشپزخانه‌ی نه متری و یک سکوی کوچک. در بدو ورد اشتباهی وارد خانه‌ی همسایه شدم و فکر کردم خانه‌ی خودمان است. شروع کردم به تعریف کردن که من اگر جای شما باشم خانه‌ی جدید نمی‌سازم. دیروز قرار گذاشتیم امروز صبح زود به شاه‌نشین برویم. شاه‌نشین صخره‌ایست که از همه جای دهکده معلوم است. با شکوهش همه را به سوی خود می‌خواند. مخصوصا مرا که از شش سالگی یک کوهنورد حرفه‌ای هستم. قرار دیروز از یادها رفت. صبح زود که از خواب بیدار شدم هنوز رطوبت دریا به تنم مانده بود. حس کوهنوردی نداشتم. خانه‌ی گلی با دیوارهایی به ضخامت یک متر، صدای رودخانه و مناظر کوهستانی به من می‌گویند کجا می‌خواهی بروی؟ موبایل‌ها آنتن نمی‌دهند مگر در خانه‌ی همسایه که نیامده‌اند و کلیدشان نزد ماست. تلویزیون همسایه فقط سه شبکه‌ی برفکی دارد. آرد آشپزخانه بیخته و الک روی دیوار آویخته. الک، اجاق، کتری، لحاف، پتو، فرش و خیلی چیزهای دیگر برای حدودا چهل سال قبل است. یعنی زمان عروسی پدر و مادر. فقط روزنامه‌های اصلاح‌طلب روی دیوار برای پانزده سال قبل است و روزنامه‌ی کیهان برای چهارده سال پیش. کیهان از افزایش لجام‌گیسخته‌ی قیمت‌ها در بازار گزارش می‌دهد. «یک بازنشسته که 120هزار تومان حقوق می‌گیرد چگونه می‌تواند در این بازار میوه بخرد؟»

بعد از صبحانه به سمت آبشار حرکت کردیم. همه‌ی روستا آشنا هستند. خانه هر کس را نشانم می‌دادند. این خانه‌ی عمو فیضُل است. این منزل جِمال داش است. آن حیاط کِمال داش است. هیچ کس خانه نیست. ما انسان‌هایی هستیم که کارمند نیستیم. کسانی هستیم که پیش از تعطیلات به سفر می‌آییم و بعد از تعطیلات از سفر برمی‌گردیم. دلم به حال کارمندان می‌سوزد و در عین حال کونم از حال کارمندان می‌سوزد. کارمندان شاهد شکست من هستند. استعفا دادم و قرار بود نقطه عطفی برای خودم رقم بزنم. نتوانستم. همکاران سابق پله پله بالاتر می‌روند و من دارم درجا می‌زنم.

با زحمت و رنج فراوان به آبشار می‌رسیم. طبق یک عادت قدیمی تا به آب می‌رسم لباسم را کم می‌کنم و می‌روم زیر آبشار. از آب سرد نمی‌ترسم. همیشه در برنامه‌ها باعث حیرت و تحسین حاضران می‌شوم. منتها این بار آب آنقدر سرد بود که صدای انقباض جمجه‌ام را شنیدم و تقریبا پس از چهار ثانیه خودم را از زیر آبشار پرت کردم بیرون و جانم را نجات دادم. پیر شدم. دیگر آن حافظ سابق نیستم. از هشتادوهفت کیلو رسیده‌ام به نودونه کیلو.

چهارشنبه است. صبح به خودم گفتم اگرچه پیرم ولی هنوز می‌توانم از پس شاه‌نشین بربیایم. صبح زود تصمیم گرفتیم بزنیم به دل کوه. من و همسرم. اما مثل همیشه دیر شد و آفتاب درآمد. هوا گرم شد. از رودخانه گذشتیم و بعد از دو ساعت کوه‌پیمایی به جایی رسیدیم که پاکوب تمام شد. هم‌زمان توان همسرم هم تمام شد. منتها کم نمی‌آورد. یک نگاه به شاه‌نشین انداختم. راهی نمانده بود ولی شیب باقی مسیر نود درجه بود. مثل یک سقف انگار داشت روی سرم سقوط می‌کرد. تصمیم گرفتم خیلی نرم و نامحسوس هدف نهایی را تپه‌ی روبرویی عنوان کنم. دور بود ولی ساده بود. یک جا نشستیم تا کمی استراحت کنیم. جای خیلی خوبی بود. هیچ میلی به غذا نداشتم. همسرم کمی نان خشک خورد. کفش کوهم را همراهم نیاورده بودم. با کفش کار کارخانه آمدم چون کفش کوهم مخصوص زمستان است. مخصوص برف است. البته مهم‌تر از کفش خوب، داشتن یک جوراب ضخیم است. کوله‌پشتی همراهم نبود. چون در ماشین جا نمی‌شد. فقر باعث شد ماشین دوگانه‌سوز داشته باشم و صندوق یک ماشین دوگانه‌سوز بسیار کوچک است. دراز کشیدم. دستم را روی سرم گذاشتم. طوری که جلوی تابش بی‌رحمانه‌ی خورشید را بگیرد. با خودم فکر می‌کردم چقدر خوب می‌شد اگر چهارمیلیارد داشتم. آن وقت هیچ مشکلی نداشتم. فکر می‌کردم با این پول چه کارهایی می‌توانم بکنم. آدمی نیستم که عاشق پول باشم. حتی در حالت عادی دوست ندارم یک شبه به ثروت برسم. دلم می‌خواهم برای رسیدن به هدفم تلاش کنم. مشکل اینجاست که هیچ فرصتی ندارم. فرصتی می‌خواهم مثل فرصتی که در اختیار والدین ما بود. آنها می‌توانستند با هیچی زندگی خود را آغاز کنند.

در ادامه مسیر به یک گوسفندسرا رسیدیم. صدای سگ از دور می‌رسید. چوب نداشتیم تا از خودمان دفاع کنیم. سگ‌ها از پشت تپه و بوته و سنگ همدیگر را صدا کردند و به سمت ما آمدند. دور ما جمع شدند. طبق یک سنت قدیمی فرار نکردیم و زل زدیم به چشم سگ‌ها. این کار جواب داد و سگ‌ها کمی آرام شدند ولی از چند سانتیمتری ما آن طرف‌تر نرفتند. نان‌خشک‌ها را پرت می‌کردم اما باد نانها را کنار پای ما می‌انداخت. با ترس و لرز، در حالی که سگ‌ها مشغول نان بودند، دور زدیم و از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم.

پنج‌شنبه است. نامه‌ی نمایندگان به مقام رهبری. هر روز که از خواب بیدار می‌شوم باید یک نگاه به این روزنامه‌های قدیمی که به دیوار زده شده‌اند بیاندازم. امروز علاوه بر اینها پای راستم هم درد می‌کند. بی‌خیال شاه‌نشین شدم. برای بار سوم ماشین را تمیز کردم اما مطمئن هستم با یک رگبار دیگر کثیف می‌شود. اینجا کوهستان است و آب و هوا خیلی زود عوض می‌شود. قبلا از آن که آدم گوزش را بدهد ابرها جلوی خورشید را می‌گیرند و بارش شروع می‌شود. روز اول فکر می‌کردم چیزی که اینجا زیاد است وقت است و به نوعی باید آن را تلف کرد. در حالی که این طور نبود. از روز اول تا الان هشتاد صفحه رمان بیشتر نخواندم. کتاب ژرمینال نوشته‌ی امیل زولا و ترجمه‌ی سروش حبیبی در این هشتاد صفحه شبیه زندگی من بود. در کارخانه مثل مورچه کار می‌کردیم و آلودگی را تحمل می‌کردیم و مورد ظلم و ستم قرار می‌گرفتیم. یک صلوات بفرستید.

نزدیک ظهر پدر همسرم مدتی به آسمان نگاه کرد و وقتی مطمئن شد تا یک ساعت آفتاب داریم فرمان شنا در رودخانه را صادر کرد. آب رودخانه به قدری سرد و پرفشار بود که نیازی به صابون و شامپو برای تمیز کردن خود نداشتیم. با این حال برای محکم‌کاری صابون به تنمان زدیم. بعد از آبتنی می‌خواستم زود به خانه برگردم اما پدر نمی‌توانست. بعد از تصادف هفت سال قبل کمی در حرکت دچار مشکل است. درست همان طور که پیش‌بینی کرده بود بعد از یک ساعت آفتاب رفت و آسمان ابری شد. بعدازظهر باران شروع به باریدن کرد. هوا را تازه کرد. ماشین را کثیف کرد. لباس‌های روی بند را خیس کرد و شیشه‌ی پنجره را شست. قطرات باران خیلی درشت بود و از هم فاصله داشتند. با کمی دقت می‌توانستی بین‌شان راه بروی و خیس نشوی. ها ها.

تمامی شبکه‌های تلویزیون دارند ابعاد امام راحل (ره) را بررسی می‌کنند. شجاعت، تدبیر، اخلاص و فلان. در شبکه‌ی دو یکی از طبیبان امام خاطره‌ی شخصی خود در مورد سوند حضرت امام را تعریف می‌کند. بعد از یکی دو روز اخبار ورزشی پخش شد. خبر خاص و جذابی نیست. مرد شماره‌ی 1 تنیس جهان و مرد شماره‌ی 2 تنیس جهان با هم بازی کردند. نگاهی به رتبه‌ی خودم در جدول رده‌بندی مردان تنیس جهان می‌اندازم. روز قبل 37231325ام بودم. امروز مرد شماره 37230001 تنیس جهان شدم. چون 1324 نفر از کسانی که در رتبه‌های بالاتر از من بودند مُردند. هاها.

جمعه است. روز دیگری در کوهستان آغاز شده است. نمی‌توانم به نماز جمعه بروم. متاسفانه اینجا برگزار نمی‌شود. نمی‌توانم به کنسرت شکیرا بروم چون در اینجا سالن مناسب برای کنسرت وجود ندارد. فقط باید به کوهستان و صخره‌ها نگاه کرد. تمام بدنم به کوه عادت کرده جز دماغم که محتویاتش هر روز قرمزتر می‌شود. امروز یکی را درآوردم که واقعا رویم نشد آن را مثل بقیه در گوشه اتاق بیاندازم. از جای خود بلند شدم و آن را در حیاط انداختم. صدای برخوردش با سنگ در کوهستان پیچید.

آفتاب امروز درخشان‌تر است و هوا گرم‌تر. امروز هم می‌رویم شنا و حمام. پشت سرم درد می‌کند. دارم به سنی می‌رسم که از دردها می‌ترسم. دیشب واقعا از این که سرطان داشته باشم ترسیدم. بدون هیچ عارضه‌ای فکر می‌کردم سرطان دارم. نگران بودم شاید تومور فکم دوباره برگردد. از همسرم پرسیدم «واقعا بعد از مرگ به کجا می‌ریم؟» یک فیلسوف یونانی گفته تا وقتی که هستم مرگ نیست و آنگاه که مرگ بیاید نیستم. کاش می‌توانستم چنین جمله‌ای بگویم و بعد پایان.

ماه از شاه‌ فراتر می‌رود.

ماه از شاه‌ فراتر می‌رود.

سالها پیش این روزنامه‌ها را به دیوار زدند تا لباس‌ها گچی نشوند.

سالها پیش این روزنامه‌ها را به دیوار زدند تا لباس‌ها گچی نشوند.

در راه آبشار

در راه آبشار

شاید پیامبری مبعوث شده. سه هزار سال پیش.

شاید پیامبری مبعوث شده. سه هزار سال پیش.

پسرک چوپان پایش درد می‌کرد.

پسرک چوپان پایش درد می‌کرد.

از ابرها نمی‌ترسد.

از ابرها نمی‌ترسد.

رود، خانه، ماشین، پدر و مادر و ...

رود، خانه، ماشین، پدر و مادر و …

گوسفندها به شاه‌نشین توجهی نداشتند.

گوسفندها به شاه‌نشین توجهی نداشتند.

خدا هنوز نمرده است.

خدا هنوز نمرده است.

زلزله همه چیز را خراب نمی‌کند.

زلزله همه چیز را خراب نمی‌کند.

کنار رود نشسته بودم و بری‌یوش می‌خواستم.

کنار رود نشسته بودم و بری‌یوش می‌خواستم.

پایان

پایان.


Read the whole story
WallArea
3256 days ago
reply
khers
3257 days ago
reply
Ayda
3259 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

یک نگاه

1 Share

Read the whole story
WallArea
3260 days ago
reply
Share this story
Delete

سرگذشت معمولی بنجامین

2 Shares

سالها قبل همیشه دلم می‌خواست زمان به عقب برمی‌گشت تا بتوانم زندگی را دوباره بسازم. مسیرش را عوض کنم. گناه کمتری مرتکب شوم. رشته‌ام را عوض کنم. بروم سراغ فیلمسازی و نویسندگی یا ورزش و فوتبال. در هجده سالگی فکر می‌کردم برای همه چیز دیر شده. چون سرگذشت اورسن ولز را خوانده بودم یا مایکل اوون را می‌دیدم که در عنفوان جوانی معروف شده بود. در نتیجه هیچ تلاشی برای رسیدن به قله‌های موفقیت نمی‌کردم. بعد از خدمت و تا همین چند وقت پیش زمان حال برایم مهم شد. مثل بازنشسته‌های بی‌آینده شدم. استعفا دادم و در باشگاه کوهنوردی ثبت نام کردم. خرج‌های غیرضروری را حذف کردم تا نیازی به شغل تمام وقت نداشته باشم. آینده‌ام خلاصه می‌شد در یک هفته‌ی دیگر. نظم زندگی با برنامه‌های یک روزه باشگاه در روزهای جمعه و پخش مستقیم فوتبال در طول هفته شکل می‌گرفت.

الان یک آدم سی ساله‌ی متاهل هستم. نه گذشته و نه زمان حال برای من مهم نیستند. فقط به آینده فکر می‌کنم. شاید تا چند وقت دیگر به محل کار سابقم برگردم و یک کارمند تمام وقت شدم. ایمانی در من به وجود آمده که آینده از آن من است. خودم را در چیزی که آن را می‌خواهم بسازم تصور می‌کنم و مدام لبخند می‌زنم. البته پل‌های پشت سرم را خراب نمی‌کنم. چون اولا حال ندارم. دوما شاید پنج سال بعد برگشتم به زمان ماضی استمراری. شاید هم بعد چهارم فلان.


Read the whole story
Ayda
3265 days ago
reply
Tehran, Iran
WallArea
3282 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories